"دختره! دختره!" هیاهوی سرشاد چهار تا پسر دالانی رابط اطاق های طبقه بالا را لبریز کرد. یک سر دالانی دیواری نداشت و رو به حیاط باز بود. این فریاد پیروزمندانه آغشته به هوای گرم اواخر تابستان از دالانی به خانه های همسایه و خیابان ریخته شد. حدس اینکه این صدا تا به کجاها رسید سخت است. اما این سرو صدا فراتر از تصور امروزه مان رفت و این فقط به این خاطر است که شاهرود در مقایسه شهر آرام و خفته ای بود. کمتر ماشینی در شهر دیده می شد. اگر کسی از این شهر عبور می کرد میتوانست بسادگی باور کند که در این شهر ماشین وجود خارجی نداشته است.
طولی نکشید که هر کسی که سرش بتنش می ارزید، تقریبا تمام شهر، پی برد که خانم دکتر صاحب یک دختر شده. این خبر به سرعت پخش شد و به مرکز اصلی شاهرود رسید فلکه ای که مرتبط تنها چهار خیابان شهر بود. مرکز غیبت یا خبر رسانی شهر، قصابی، سبزی فروشی، بقالی و عطاری، لوازم التحریر فروشی و دواخانه اخبار را ابتدا جذب کرده و سپس پخش مجدد می کرد. در این مورد به همراه چشم و ابرو آمدن گفته می شد "الحمد الله! خانم دکتر به آرزوش رسید". همه با آرزوی خانم دکتر آشنا بودند و فکر می کردند که این دیوانه گونه آرزوئی است. کدام عقل سالمی بدنبال داشتن یک دختره! در حساب و کتاب آنها یک دختر فقط یک ستون خرج بود که در اولین فرصت اورا به هر زور و ضربی که بود می بایست به خانه بخت فرستاد. کمی تعلل در این امر دختر را به طور دائم درستون خرج دفتر دستک پدر باقی می گذاشت.
در مورد خانم دکتر احتمالا آنها با اطلاع از رفتار نامتعارف او تصور این دیوانه بازی چندان عجیب نبود. او اولین زن سر باز، بی حجابی بود که چند سال پیشتر به شهر شاهرود آمده بود. او سابقه ای بر خلاف عرف مذهبی شهر ایجاد کرده بود. و اگر بخاطر فرماندار نظامی زمان شاه نبود مرکز شهر به مرکز اغتشاش برای سر بریدن خانم دکتر تبدیل می شد. در کُنه خاطرآنها این پذیرفتنی بود.
تمام شهر با رفتار و کردار خانم دکتر آشنا بود. او معلم خوبی بود، در تنها دبیرستان دخترانه شهرشاهرود شیمی و طبیعی درس می داد. او به نام خانم دکتر شناخته شده بود، اما این اسم هیچ ربطی با حرفه او نداشت. تنها ربطش این بود که شوهر او یک پاتولوژیست (دکتر آزمایشگاه پزشکی) بود. آنها با رفتار غیر متعارف و کردارهای نامعمولی که هر آنگاهی از او می دیدند آشنا بودند. اما مطلبی را در مورد او نمی دانستند که اگر می دانستند او را کاملا خل تصور می کردند. آنها نمی دانستند که مادر من همیشه یک دختر می خواسته. من احتمالا اولین سبب یاس او بوده ام حتی اگر این یاس در حد کمی بوده. او در آن زمان کمتر از بیست سال سن داشت، جوان بود و عمری در پیش. دومی هم، بابک، پسر از آب درآمد!
وقتی در سال 1956 (1335) به شاهرود آمدیم برای اولین بار بود که زندگیمان شکل یک خانواده بخود گرفت با حضور دائمی پدر و مادرم. زندگیمان بسرعت یک جریان عادی پیدا کرد و آرامشی یافت و تکاپوی مادرم برای صاحب دختر شدن شدت دوباره. این دفعه اسمی هم انتخاب کرده بود، فرانک. مطمئن از این که این بارفرزندش فرانک خواهد بود.
از نظر سنی در مرحله ای بودم که می توانستم صحبت های بزرگترها را درک کنم و علاقه بخصوصی برای نشستن و شنیدن گفتگوهای مهمان های از راه رسیده پیدا کرده بودم.
"دختر برای چی می خوای، دختر باعث درد سره!"
"من همیشه دلم دختر می خواست. برام مهم نیست مردم چی میگن."
"پسر نعمت خداست. کمکت می شه."
"دو تا دارم، این یکی مثل دست راست منه" در حالی که به من اشاره می کرد و دستی به سر یا شانه هایم می کشید. "اما یک دختر می خوام."
مصمم بودنش واگیر بود، من هم آرزوی یک دختر برایش داشتم. من هم یک دختر بچه می خواستم! اما این بار هم یک پسر از آب درآمد. مادرم آنقدر داشتن یک فرانک در ذهنش نشت کرده بود که یک اسم نامانوس پیدا کرد. ظاهرا یک اسم کُردی. برادر کوچک من اسمش فرامک شد! تصور بیشتر مردم این بود که این اسم ساخته و پرداخته مادرم است. شاید فکر می کردند "مگه انتظار دیگه ای هم میشه داشت! از یک زنی که دیوانه دختر داشتنه چه انتظاری میشه داشت!" پدرم در این مورد اکثر اوقات سکوت اختیار می کرد.
فرامک هنوز یک ساله هم نشده بود که مادرم دوباره حامله شد. همه می دانستند که چه هدفی را دنبال میکند، هدف او فرانک بود!
"اگه این یکی هم پسر شد چی!"
"دوباره حامله می شم!"
"دنیا را می خوای پر از پسر کنی؟ ممکنه به آرزوت نرسی!"
"مهم نیست، باید صاحب یک دختر بشم!"
تقریبا ظهر بود، پسرها بیرون اطاق اینور و آنور می رفتند. رحیمه، یک ستون اصلی زندگی ما، به اطاق رفت و آمد می کرد. او مشغول کمک کردن به قابله جدیدی بود که از راه رسیده بود. قابله مادرم، خانم نفحاتی یک دوست خانواده در سفربود. می دانستم که مادرم در وضع حمل بود و هر دفعه رحیمه از اطاق بیرون می آمد سوال پیچش می کردم. "نه هنوز، نه هنوز! سرم شلوغه، صبر داشته باش."
اوائل بعد از ظهر بود که جیغ رحیمه از اطاق بلند شد. "دختره!" ما همه بالا و پائین می پریدیم و فریاد رحیمه را از ته گلو تکرار می کردیم. پسرها، بابک، بهروز و بهزاد (این دو تا اسم آخر پسر دائی هام بودند) تقریبا دو سالی بترتیب با هم فاصله سنی داشتند و من بزرگتر از همه. فرامک، پنجمین پسر، دو سالش هم نمیشد، از ماجرا چیزی درک نمی کرد. او مرتب روی پنجه یک پا می رفت و هر دفعه دستهاش را همزمان بلند می کرد مثل اینکه بدنبال هماهنگی با پسرهای دیگر بود. ما اصلا متوجه نبودیم که در یک انقلاب نقلی خودمان داشتیم تشریک مساعی می کردیم و فرانک را جشن گرفته بودیم.
فرانک با یک فردیت ذهنی انعطاف ناپذیری بدنیا آمد، و از همان روز اول در مسیر خودش بود. حتی در شیر دادنش مادرم می بایست صد جور دوز و کلک سوار می کرد. خواباندن فرامک و فرانک را خیلی دوست داشتم. روی زمین می نشستم، پاهایم را دراز کرده و آنها را روی بالشی که نوک پاهایم میگذاشتم قرار داده و ننو وار پاهایم را اینور و آنور می کردم. خواب کردن فرامک آسان بود اما خواب کردن فرانک کار می برد، کار خودش را می خواست بکند و بازی در می آورد. انتظار مطابقت و مطابعت داشتن از فرانک آدم را از پا در می آورد. با نگاه به گذشته آن همه طبیعی بنظر می رسد، او ساخته و پرداخته یک فردیت ذهنی انعطاف ناپذیر بود.
فرانک رفته و این بنظر نامنصفانه می آید، او یازده سال از من کوچکتر بود.
در مورد خانم دکتر احتمالا آنها با اطلاع از رفتار نامتعارف او تصور این دیوانه بازی چندان عجیب نبود. او اولین زن سر باز، بی حجابی بود که چند سال پیشتر به شهر شاهرود آمده بود. او سابقه ای بر خلاف عرف مذهبی شهر ایجاد کرده بود. و اگر بخاطر فرماندار نظامی زمان شاه نبود مرکز شهر به مرکز اغتشاش برای سر بریدن خانم دکتر تبدیل می شد. در کُنه خاطرآنها این پذیرفتنی بود.
تمام شهر با رفتار و کردار خانم دکتر آشنا بود. او معلم خوبی بود، در تنها دبیرستان دخترانه شهرشاهرود شیمی و طبیعی درس می داد. او به نام خانم دکتر شناخته شده بود، اما این اسم هیچ ربطی با حرفه او نداشت. تنها ربطش این بود که شوهر او یک پاتولوژیست (دکتر آزمایشگاه پزشکی) بود. آنها با رفتار غیر متعارف و کردارهای نامعمولی که هر آنگاهی از او می دیدند آشنا بودند. اما مطلبی را در مورد او نمی دانستند که اگر می دانستند او را کاملا خل تصور می کردند. آنها نمی دانستند که مادر من همیشه یک دختر می خواسته. من احتمالا اولین سبب یاس او بوده ام حتی اگر این یاس در حد کمی بوده. او در آن زمان کمتر از بیست سال سن داشت، جوان بود و عمری در پیش. دومی هم، بابک، پسر از آب درآمد!
وقتی در سال 1956 (1335) به شاهرود آمدیم برای اولین بار بود که زندگیمان شکل یک خانواده بخود گرفت با حضور دائمی پدر و مادرم. زندگیمان بسرعت یک جریان عادی پیدا کرد و آرامشی یافت و تکاپوی مادرم برای صاحب دختر شدن شدت دوباره. این دفعه اسمی هم انتخاب کرده بود، فرانک. مطمئن از این که این بارفرزندش فرانک خواهد بود.
از نظر سنی در مرحله ای بودم که می توانستم صحبت های بزرگترها را درک کنم و علاقه بخصوصی برای نشستن و شنیدن گفتگوهای مهمان های از راه رسیده پیدا کرده بودم.
"دختر برای چی می خوای، دختر باعث درد سره!"
"من همیشه دلم دختر می خواست. برام مهم نیست مردم چی میگن."
"پسر نعمت خداست. کمکت می شه."
"دو تا دارم، این یکی مثل دست راست منه" در حالی که به من اشاره می کرد و دستی به سر یا شانه هایم می کشید. "اما یک دختر می خوام."
مصمم بودنش واگیر بود، من هم آرزوی یک دختر برایش داشتم. من هم یک دختر بچه می خواستم! اما این بار هم یک پسر از آب درآمد. مادرم آنقدر داشتن یک فرانک در ذهنش نشت کرده بود که یک اسم نامانوس پیدا کرد. ظاهرا یک اسم کُردی. برادر کوچک من اسمش فرامک شد! تصور بیشتر مردم این بود که این اسم ساخته و پرداخته مادرم است. شاید فکر می کردند "مگه انتظار دیگه ای هم میشه داشت! از یک زنی که دیوانه دختر داشتنه چه انتظاری میشه داشت!" پدرم در این مورد اکثر اوقات سکوت اختیار می کرد.
فرامک هنوز یک ساله هم نشده بود که مادرم دوباره حامله شد. همه می دانستند که چه هدفی را دنبال میکند، هدف او فرانک بود!
"اگه این یکی هم پسر شد چی!"
"دوباره حامله می شم!"
"دنیا را می خوای پر از پسر کنی؟ ممکنه به آرزوت نرسی!"
"مهم نیست، باید صاحب یک دختر بشم!"
تقریبا ظهر بود، پسرها بیرون اطاق اینور و آنور می رفتند. رحیمه، یک ستون اصلی زندگی ما، به اطاق رفت و آمد می کرد. او مشغول کمک کردن به قابله جدیدی بود که از راه رسیده بود. قابله مادرم، خانم نفحاتی یک دوست خانواده در سفربود. می دانستم که مادرم در وضع حمل بود و هر دفعه رحیمه از اطاق بیرون می آمد سوال پیچش می کردم. "نه هنوز، نه هنوز! سرم شلوغه، صبر داشته باش."
اوائل بعد از ظهر بود که جیغ رحیمه از اطاق بلند شد. "دختره!" ما همه بالا و پائین می پریدیم و فریاد رحیمه را از ته گلو تکرار می کردیم. پسرها، بابک، بهروز و بهزاد (این دو تا اسم آخر پسر دائی هام بودند) تقریبا دو سالی بترتیب با هم فاصله سنی داشتند و من بزرگتر از همه. فرامک، پنجمین پسر، دو سالش هم نمیشد، از ماجرا چیزی درک نمی کرد. او مرتب روی پنجه یک پا می رفت و هر دفعه دستهاش را همزمان بلند می کرد مثل اینکه بدنبال هماهنگی با پسرهای دیگر بود. ما اصلا متوجه نبودیم که در یک انقلاب نقلی خودمان داشتیم تشریک مساعی می کردیم و فرانک را جشن گرفته بودیم.
فرانک با یک فردیت ذهنی انعطاف ناپذیری بدنیا آمد، و از همان روز اول در مسیر خودش بود. حتی در شیر دادنش مادرم می بایست صد جور دوز و کلک سوار می کرد. خواباندن فرامک و فرانک را خیلی دوست داشتم. روی زمین می نشستم، پاهایم را دراز کرده و آنها را روی بالشی که نوک پاهایم میگذاشتم قرار داده و ننو وار پاهایم را اینور و آنور می کردم. خواب کردن فرامک آسان بود اما خواب کردن فرانک کار می برد، کار خودش را می خواست بکند و بازی در می آورد. انتظار مطابقت و مطابعت داشتن از فرانک آدم را از پا در می آورد. با نگاه به گذشته آن همه طبیعی بنظر می رسد، او ساخته و پرداخته یک فردیت ذهنی انعطاف ناپذیر بود.
فرانک رفته و این بنظر نامنصفانه می آید، او یازده سال از من کوچکتر بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر